دزک سرزمین مادری

دزک از روستاهای بخش کیار، دهستان کیار شرقی، شهرستان شهرکرد

دزک سرزمین مادری

دزک از روستاهای بخش کیار، دهستان کیار شرقی، شهرستان شهرکرد

دزک از روستاهای بخش کیار، دهستان کیار شرقی، شهرستان شهرکرد از زمره محال چهار گانه(لار، کیار، می‌زدج و گندمان) ، که در فاصله ۳۵ کیلومتری جنوب شرقی شهرکرد ، مرکز استان واقع گردیده‌است.از اواسط دوره قاجاریه به این سو، روستای دزک از نواحی حاکم نشین این منطقه به شمار می‌آید و همپای دیگر نقاط همجوارش، یعنی سورک و موسی آباد ، به عنوان یک منطقه دارای اهمیت تلقی می‌شود

بایگانی
  • ۰
  • ۰

عام باقالی کار
قسمت اول
یکی بید یکی نبید غیر خدا هیشکی نبید. در روزگار قدیم در روستایی که همه رعییت بیدند یه مرد و زنی که بچه نداشتند زندگی می کردند
یه قطعه زمین داشت که بیشتر ازهمه افراد ده باقالی می کاشت به همین دلیل مردم ده بش میگفتند عام باقالی کار. عام باقالی کار گوشه زمینش یه خونه چی ساخته بید برا استراحت. چون همش باقالی می کاشت اوستا شده بید ومحصول خوبی هم برداشت کرد. بعد از چندسال یه روز متوجه شد باقالیاش کم میشن وهیچ نشونی از ورود آدم به زمینش نیست کنجکاو شد. یه روز تصمیم گرفت جایی خودشو پنهون کنه تاببینه کی محصولشومی بره. ناگهان دید یه دسته قلاغ اومدن شروع به خوردن باقالیا کردن و بعد از سیر شدن بلند شدن رفتند ویکیشون که از بقیه درشت تر وزیبا تر بید نشست رو پشت بوم خونه چی وگفت:قار قار کاش بیمیره عام باقالی کار
ادامه دارد..


قسمت دوم

روز دوم دوباره اومد ونشست دید همون برنامه انجوم شد وروز سوم وچهارم و…
دید اگه همینجوری پیش بره هیچی براش نیمونه. یه روز اومد باتعدادی بابزرگون و عقلا آبادی مشورت کرد موضوع رو گفت بعد از همفکری وبحث وتبادل نظر به این نتیجه رسیدند که عام باقالی کار یه ماده چسبنده مثل قیل آماده کنه وببره بذاره دقیقا همونجایی که قلاغ میشینه. عام باقالی کار هم رفت یه توه(تاوه ای که قبلا درب تنور می گذاشتند)پیداکرد یه مقدار قیل ریخت توش وبرد گذاشت همونجایی که قلاغ می نشست وخودش رفت پنهون شد دید مثل سابق اومدن باقالی خوردن وهمون قلاغ رفت نشست رو توه همون شعار همیشه ایشو سر داد(قار قار کاش بیمیره عام باقالی کار) اما ایدفه عام باقالی کار بلند شد ورفت سراغش. قلاغ اومد بپره که دید نمی تونه.
ادامه دارد…


قسمت سوم
عام باقالی کار رفت و قلاغو با تووه برداشت اومد پایین وچاقویی که از قبل آماده کرده بود آورد تا سرش رو ببره که قلاغ به حرف اومد و گفت کشتن مو سودی به تو نمی رسونه ولی اگه مونه رها کنیو نکشی یه موقعی بدردت می خورم عام باقالی کار با خودش فکری کرد و گفت تو چی کار برا مو می تونی انجام بدی گفت قول میدم دیگه اینجا نیام و تو5تا از پرام بکن وببر هر وقت محتاج شدی یکیشونا بده دم باد هرجا رفت تو هم دنبالش بیا. عام باقالی کار گفت پناه بر خدا مو این پرنده رو رهاش میکنم تاببینم خدا چی میخواد. رهاش کرد اومد خونه
زنش پرسید چیکار کردی, ماجرا را براش توضح داد وپرها را انداخت توطاقچه بالای خونه.
سالها گذشت عام باقالی کار باکاشت وبرداشت خوبی که داشت زندگی خوبی هم داشت. تا اینکه 5_6سال بعد یواش یواش خشکسالی شروع شد و وضع مردم ازجمله عام باقالی کار روز به روز خراب می شد بعد 2_3سالی خشکسالی چنان شد که هیچ محصولی دیگه توآبادی نبید و عام باقالی کارم وضعش از همه بدتر بید. نزدیکی های عید نونم برا خوردن نداشت. چندروز قبل از عید عام باقالی کار اومد خونه وبه زنش گفت :حالا که هیچی نداریم و کاری هم که نیست. بیا تا مونم کمکت کنم لااقل خونه را تمیز کنیم واینهمه خاک وخل را بروفیم, زنم قبول کرد وشروع به نظافت خونه کردند آخرای کار که حسابی خسته وکوفته بیدند زن رفت طاقچه بالا را تمیز کنه که ناگه چندتا پر دید .به عام باقالی کار گفت اینا چیچین.؟ یه باره یاد حرف قلاغ افتاد
ادامه دارد…


قسمت چهارم
عام باقالی کاریکی از پرا رو برداشت اومد پشت ساختا اونو داد دم باد. باد پر رو برداشت وبعد از عبور از باغا رفت و رفت ورفت تا به تنگ آهنگری رسید. عام باقالی کار با تعجب زیاد قصری را مشاهده کرد که نگهبانان زیادی از آن حفاظت می کنند تعجب او از این بابت بید که چندین بار اینجا اومده بید وقصری ندیده بید. پر وارد قصر شد عام باقالی کار که می خواست وارد شه نگهبانان نیذاشتند. گفتند کجا!!؟عام باقالی کار گفت :با صاحاب قصر کار دارم نگهبان گفت صاحاب قصر کیه ؟ عام باقالی کار که چیزی نیمدونست باخود فکری کرد و گفت : بهش بگید عام باقالی کار بات کار داره. یکیشون رفت و برگشت گفت اجازه بدید بره داخل , ملکه فرمودند بااحترام بیاریدش پیش من. وقتی عام باقالی کار وارد شد دید خانمی زیبا و با هیبت بر تختی زرین تکیه زده تاچشمش به عام باقالی کار اوفتاد گفت :منه میشناسی گفت نه
ملکه فرمود من همون کلاغم که آزاد کردی. عام باقالی کار از گذشت خود شادمون شد وملکه اوضاع واحوالشو پرسید وعام باقالی کارم ماجرا رابراشون تعریف کرد. ملکه دستور داد بهترین پذیرایی را از عام باقالی کار بنمایند وبعد از پذیرایی ملکه پرسید چی می خواهی. عام باقالی کار گفت مدتهای که نونم گیرمون نیمده اگه امکان داشت یجوری نونمون برقرار میشد بسمون بید.
ادامه دارد…


ملکه دستور داد همونه مخصوص را اوردن و اونو به عام باقالی کار داد وبراش توضیح داد که اگه دست ببری توش وبگی همونه, همونه هرچی بخوای نون تازه بت میده.
عام باقالی کار خوشحال اونا برداشت وخداحافظی کرد ورفت. وقتی نزدیکی قنات رسید نشست آبی به سرو صورت بزند وخستگی در آره که پیش خودش گفت بزار یه امتحانی بکنیم ببینیم.نون به ما میده یا نه. یه باره دستشو کرد توهمونه وگفت همونه, همونه که دید 10-20 تا نون تازه آماده شد. گفت حالا چیکار کنم. دید چوپونا اونجا هستند اونا را صدا زد وبه هرکدام چنتایی دادو اومد برا خونه وجریان را برا زنش گفت و براش امتحا ن کرد ونون تازه آماده شد واز زنش قول گرفت به همسایه ها چیزی نگه تا براشون دردسر نشه.
مدتها خوشحال بودند که هروقت اراده می کردند نون تازه داشتند. تا اینکه زن عام باقالی کار یه روز گفت از بس نون خالی خوردیم لثه هامون زخم شد. یه پر دیگه ببر ببین چیز دیگه ای بهمون نمیده. عام باقالی کار هم یه پر. برداشت ورفت بعد از خروج از ده اونو رها کرد ودنبالش همون مسیر قبلی رو رفت. وقتی به قصر رسید این بار میشناختنش رفت داخل وخدمت ملکه رسید وملکه پرسید چه خبر واونم گفت زنم میگه از بس نون خالی خوردیم لثه هامون زخم شد.
ملکه گفت حالا درستش می کنم و به نگهبانان میگه تا یه دیگولی (دیگ کوچک)به عام باقالی کار بدن وخودش دستور کار را براش میگه که اگه دست توش بکنی وبگی دیگولی, دیگولی پرت آش وگوشت دیگولی پر از پلو وگوشت میشه
عام باقالی کار ازملکه تشکرو خدا حافظی میکنه ومیره به قنات که میرسه امتحانش میکنه میبینه پر از پلو وگوشت شد دوباره صدا میزنه چوپونای اطراف را باهم پلو وگوشتا رو می خورند هرچه چوپونا می پرسند غذا را از کجا آوردیه به بهونه های مختلف طفره می ره وبعدش هم میادخونه.
ادامه دارد…


قسمت ششم
به محض رسیدن به خونه , دیگولی را میاره دستی توش تاب میده میگه دیگولی, دیگولی پرت آش وگوشت. غذا حاضر میشه. زن بسیار خوشحال شده وبا هم غذا را می خورند. وزندگی را باخوشی سپری می کردند.
اماچند ماهی نمی گذرد که زن دوباره میگه : مرد سردیمون شده , هرروز مریضیم یه فکری بکن. مرد هرچی پشت گوش میندازه زن ول کن نبید. تااینکه عام باقالی کار مجبور میشه پر سوم را ببره ومثل پرای دیگه دنبالش میره تا خدمت ملکه میرسه وحرفای زن رابه ملکه میگه. این بار ملکه یه آرچی بش میده ومیگه اگه به سمت راست بچرخونی نبات وپولکی واگه به سمت چپ بچرخونی قند بیرون میریزه. عام باقالی کار خوشحال تشکر وخداحافظی میکنه ومیره باز سر قنات که میرسه امتحانش میکنه قند ونباتا را بین چوپونا تقسیم میکنه ومیاد خونه وبسات چای را برقرار میکنند وزندگی خوبی داشتند زن ملا هم که دیگه همه امکاناتش جور بیده کاری هم نمی کرده بعد چندسال یواش یواش چاق میشه و زیاد شدن وزنش باعث میشه پادرد بگیره وکارای روزمرش را هم نتونه انجام بده واین باعث میشه دوباره غر و لندش شروع بشه که آخه مو با ای پاهام چطوری میتونم برم توباغ, یا توحموم باید یه فکری بکنی یایه پر دیگه بده دم باد بره واز قلاغ یه مرکبی درخواست کنی عام باقالی کارم پر دیگه ای می بره ومثل قبل میره پیش ملکه وجریان را برا ملکه توضیح میده.
ادامه دارد…


قسمت هفتم
ملکه بعد از پذیرایی مفصلی که از او میکنه یه الاغ بهش میده و میگه زنت میتونه باش هرجا میخواد بره فقط مواظب باشید اگه بش بگید : ( چاش, خر_ من باش ) بجای سرگین سکه ی نقره میده بیرون. اما این موضوع را مواظب باش کسی نفهمه وحتما از الاغ خوب مواظبت کنید. عام باقالی کار در حالیکه بسیار تعجب کرده بید وباورش نمی شد که آخه خرم نقره ساز باشه ضمن تشکر از ملکه , سوار خر شدو اومد. اما اینبار که به قنات گلینک رسید , تو شک وتردید بید که آیا امتحانش کنه یا نه و اگه واقعا راست گفته باشه چکار کنه که چوپونا متوجه نشن. وقتی آبی به سرو صورت زد وتشنگی برطرف کرد والاغ هم آب خورد نگاهی کرد دید حالا گله ها نیمدن رو آب فکری کرد پس چرا نیمدنه , متوجه شد چون امروز با الاغ اومده زودتر رسیده. سریع رفت نزدیک الاغ وگفت ( چاش خر_ من باش) که یهو دید خر شروع به ریختن سکه کرد.
عام باقالی کار نگاهی به اطراف کرد دید کسی نیست سکه ها راجمع کرد وریخت تو نونبندی که با خودش داشت وزود سوار شد وبا قلبی که تند میزد رفت به طرف خونه.
تا رسید به خونه به زنش گفت اینم مرکب. زود یه جا تو طیله براش جور کن وکسی هم نباید اونا ببره فقط خودمون باید استفاده کنیم
گفت چرا؟
عام باقالی کار جریان را براش توضیح دادو سکه ها را هم نشونش داد. زن هم در حالی که اتعجب داشت شاخ در میکرداونا بست ویه مقداری هم کاه از همسایه گرفت ریخت جلوش. کم کم وضع عام باقالی کار خوب شد. خونه را خراب کرد وساختمان جدید با همه امکانات ساخت. قسمت باربند را از نشیمن جدا کرد زندگی رابا خوشی میگذروند ویه قدری هم غرور داشت میگرفتش.
زن عام باقالی کار هم دیگه هر جا میخواست بره باید عام باقالی کار سوارش میکرد و می بردش و مواظب خر بید. تا اینکه یه روز زنه میخواست بره حموم وعام باقالی کار خونه نبید. زن سوار شد ورفت حموم وبه حمومیه گفت ای خر مو اینجا باشه بی زحمت مواظب باش کسی بش نزدیک نشه آخه لقه میزنه. حمومی هم قبول کرد زن عام باقالی کار که رفت تو حموم یه باره زن حمومیه دید صدای عر عر خر بلند شد اومد بیرون دید که خر رم کرده شروع به عر عر می کنه حمومی برا اینکه آرومش کنه گفت چاش چاش خر من که ناگهان دید خر شروع به ریختن سکه کرد. زن حمومی که زبونش گرفته بید دوید چادرش انداخت تو سرش و رفت پیش خان توقلعه وجریان را بش گفت.
ادامه دارد…


قسمت هشتم

خان ابتدا باورش براش سخت بید آخه چطو ممکنه خر سکه بده بیرون. اما برا روشن شدن موضوع پا کار رو فرستاد ببینه چه خبره
ولی تا اومد زن عام باقالی کار از حموم اومده بید بیرون و از زنا که ماجرا رو شنیده بید خودشا خشک نکرده لباساشا پوشیده والاغا ورداشت و اومد خونه و اتفاق افتاده را برا شوهرش که تازه رسیده بید خونه توضیح داد عام باقالی کار هم که حسابی عصبانی شده بید گفت مگه هزاربار نگفتم خره راتنها نیذار ؟ زنه هم لام تا کام حرف نیمزد. تو همین گیر وبیر یکی از همیسایه ها که از همونه, دیگولی وآرچی عام باقالی کار اطلاع داشت اومد وهمشا به پاکار خان گفت
پا کار قبل از رفتن به خونه ی عام باقالی کار برگشت تو قلعه وچیزایی که فهمیده بید برا خان توضیح داد که عام باقالی کار علاوه بر الاغ که سکه میده بیرون , یه همونه داره نون تازه آماده میکنه , یه دیگولی داره پلو وگوشت می پزه , یه آرچی داره که بسمت راست می چرخونی نبات پیلکی میریزه بیرون وبه چپ میچرخونی قند.
خان باخوشحالی همراه با تعجب گفت : اینا که بدرد او نمی خورند اینا باید از من باشند که این همه خدم وحشم دارم وهروز تعداد زیادی مهمون که باید پذیرایی کنم عام باقالی کار که دو نفر بیشتر نیستند. با یه نون سیر میشند. دستور داد نگهبانان برند اونا بیارند خدمت خان.
دوتا از اونا رفت و عام باقالی کار رو کت بسته اوردن خدمت خان.
اما عام باقالی کار قبلا وسایل را برده بید یه جای مطمئن قایم کرده والاغم داده بید به دوستی که تو آبادی دیگه داشت.
وقتی مامورا خان اومدن وسراغ وسایل را از عام باقالی کار گرفتن, کلا حاشا کرد که دروغ گفتنه ومو چیزی ندارم. سراغ الاغا میگیرن میگه مو نیمد
ونم چی میگید .
مامورا به خان میگن. جواب درست نیمده. خان مامور مخصوص شکنجه را میگه برو هرجور میتونی جا وسایل را ازش بدست بیار. مامورم اومد وشروع به شکنجه عام باقالی کار کرد.
ادامه دارد…


قسمت نهم
مامور نزد عام باقالی کار اومد وکارش را شروع کرد ابتدا برا دستگرمی دست وپاشو بست وروصندلی نشوند ویه نخ را لوله کرد و فرو برد تو دماغش. عام باقالی کار تحمل کرد وحرفی نزد که مامور, شکنجه هایی که بلد بید ,که جای توضیحش نیست را ادامه داد تا عام باقالی کار. مجبور به لو دادن محل وسایل والاغ شد. خان هم سربازاشا فرستاد تمام وسایل را پیدا وبار الاغ کردند اوردن توقلعه.
خان با خوشحالی اومد تو حیاط قلعه ودستور داد عام باقالی کار بیاد ویکی یکی اونا را امتحان کند وروش کارشا برا نماینده خان توضیح دهد. عام باقالی کارم طرز کارشونا توضیح داد وعملا انجام داد وخان با تعجب دید همه چی همونطور که شنیده بود انجام شد
مجددا عام باقالی کار را انداختن تو زندون و نماینده ی خان هم باچند بار گفتن ( چاش خر من باش) پول هنگفتی بدست اورد و برای به رخ کشیدن قدرت وامکانات خود , تمام خوانین دهات اطراف را دعوت کرد ومهمونی با شکوهی با نونهای تازه وگرم., پلو وگوشت بره وقند وپیلکی ونبات براه انداخت. مهمونا وقتی چنین امکاناتی دیدند که در حضور اونا با یه اشاره نون تازه وپلو گوشت و…آماده میشه همه مات ومبهوت شدند بعد از اون همه خوانین فقط ازاوتعریف می کردند وجایگاه خوبی در منطقه به دست اورده بیدوهمه از او حساب می بردند
اما بشنوید از عام باقالی کار که همه چیشا از دست داده بید و تو زندونم بید. یه روز زن عام باقالی کار میره پیش کدخدا وبا گریه وزاری میگه کدخدا حالا که همه چی ما را بردند واینم تقصیر مو بید خواهش میکنم نزد خان بر و پا در میونی کن تا عام باقالی ک دارد ار آزاد بشه. کدخدا که آدم مصلحی بید رفت پیش خان و با زبونی که بلد بید عام باقالی کارا آزاد کرد و اورد خونه.
ادامه …


قسمت دهم
وقتی عام باقالی کار به خونه رسید زنش با حالت شرمندگی از او معذرت خواهی کرد وگفت همه چی تقصیر مو بید اگه الاغو نبرده بیدم حموم ,ای اتفاق نیمیفتاد.
عام باقالی کار گفت اشکالی نداره واتفاقیه که افتاده باید به فکر بعدمون باشیم. به هر حال چند سالی با امکاناتی که داشتند گذروندن ولی با گذشت روزگار هم اونا پیر وناتوانتر میشدند و هم وضع مالیشون بدتر میشد تاجایی که دیگه چیزی برا خوردنم نداشتند و زن عام باقالی کارم از پا درد نمی تونست از خونه بیاد بیرون.
یه روز که داشتن دوتایی خاطرات گذشته را از خوب وبد برا هم تعریف می کردند یه هو زن عام باقالی کار گفت : راستی, مگه پرا 5 تا نبیدن عام باقالی کار گفت چرا. زن گفت توفقط 4تاش بردی ویکی دیگه باید باشه وبا اینکه پاهاش درد می کرد خودشو کشون کشون رسوند به گنجه ی کنار اتاق وبا زیر ورو کردن وسایل, پرو جست و گفت ایناش!
عام باقالی کار گرفتشو گفت برم بینم چکار می کنم.
پرو داد دم باد ودنبالش رفت ورسید به قصر ملکه ورفت خدمت ملکه.
ملکه تا عام باقالی کار رو دید احوالی ازش پرسید و گفت ها ؟ ایبار دیر کردی ؟ وعام باقالی کار جریانو براش گفت و همچنین گفت یه مدتی هم زندون بیده. ملکه گفت نگران نباش حالا که رفتی می تونی همه چی را ازش بگیری ودستور داد یه دبولی بهش دادند وبه عام باقالی کار گفت ; اگه دستو بزنی به دبولی وبگی ( دبولی بیرون, دبولی بیرون) هرچی سرباز بخواهی میاد بیرون واگه بگی ( دبولی تو, دبولی تو) سربازایی که بیرونن میرن داخل حالا برو با اینا وسایلتا ازخان بگیر
عام باقالی کار دبولی رو برداشت اومد برا خونه. ازخوشحالی دیگه سر قناتم وانستاد
وقتی داشت میومد خونه یکی از مردم ساده که تو قلعه رفت واومدی داشت گفت عام باقالی کار وسایلتا خان نداد ؟گفت :نداده ولی به خان بگو وسایل مونه بده بیارن ور نه خودم میام بازور میگیرومشون
ای بابا هم رفت وبه خان گفت
خان خنده ای کردو پیش خودش گفت ای آقا ساده واونم یه شوخی باش کرده.
ازطرف دیگه عام باقالی کار وقتی رسید خونه رفت خونه کدخدا وگفت کدخدا بی زحمت برو به خان بگو اگه تا 3 روز دیگه وسایلمو ندی بیاره ,خودم میام وبا زور میگیرمشون. کدخدا گفت چطوری تو که زورت به خان نمی رسه او سرباز داره ,نیرو داره. گفت شما زحمت بکشید بهش بگید, بعد معلوم میشه.
کدا خدا رفت پیش خان و حرفا عام باقالی کار رو به خان گفت. خان اهمیتی نداد و گفت او در حدی نیست که بخواد ما را تهدید کنه ولش کن. کداخدا بلند شد خداحافظی کرد وگفت در ضمن گفت خان فقط سه روز مهلت داره ورفت. خان یه جلسه ای با فرمانده نیروهاش گرفت ونهایتا به این نتیجه رسیدند که محلی بش نیذارن فقط سربازا آماده باشن.
سه روز که تموم شد عام باقالی کار
دبولی رو برداشت اومد دم قلعه و فریاد زد آهای خان تا قلعتا با خاک یکسان نکردمه وسایل مونو بیار.
خان از تالار نگاهی به پایین انداخت دید تک وتنهاست به چندتا از سربازاش گفت برید بیاریتش. وقتی سربازا از قلعه اومدن بیرون عام باقالی کار دستی به دبولی زد وگفت دبولی بیرون که ناگهان خان از بالا دید سربازای خاصی مثل مور وملخ دارن قلعه را محاصره میکنند وعلاوه بر اینکه سربازاشا گرفتن یه تعدادیشون دارن از برجا قلعه مث زمین صاف بالا میان تا اومد چش بهم بزن دید قلعه پر از سربازا عام باقالی کار شده. داد زد عام باقالی کار وسایلتا میدم سربازاتا ببر گفت اونارا بیار بیرون. خان دستور داد وسایل را بار الاغ کردند تحویل عام باقالی کار دادند اونم بایه سرباز اونا رو فرستاد خونه وزد به دبولی وگفت دبولی تو دبولی تو که تمام رفتن داخل واومد خونه.
از اون روز دیگه عام باقالی کار شد بزرگ آبادی و غرورشم کم شد واعلام کرد ازوسایل برای کار خیر استفاده میکنه هر کی عروسی یا برنامه ای داره میتونه از امکانات عام باقالی کار استفاده کنه. همه برا او دعا کردند ودیگه جوونا نگران خرج عروسی نبیدند وهمه ی آبادی با صفا وصمیمیت زندگی میکردند.
یه روز عام باقالی کار تصمیم گرفت بره از ملکه برا محبت هایی که به اونموده تشکر کنه اما وقتی رسید اونجا نه اثری از نگهبان بید و نه قصر. عام باقالی کار بسیار ناراحت وغمگین برگشت ونفهمید چطور به قنات رسید , نشست آبی خورد و دست وصورت را شست اما دیگر نتوانست بلند شود وهمانجا جان به جان آفرین تسلیم کرد. بعد از اطلاع, مردم او را به آبادی بردند و باشکوه خاص به خاک سپردند.

پایان

منبع :dezak.ir

  • ۹۵/۱۲/۱۵
  • abbas esmaili

نظرات (۱)

داستان خیلی خیلی  خوب بود .

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی